سپاس ها 16089
سپاس شده 11019 بار در 2258 ارسال
ﺟﻤﻌﻪ ﻫﺎ
ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﺩﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﺻﺒﺢ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ..
ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺗﺶ
ﺟﺎﻥ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ , ﺑﻪ ﻟﺒﺶ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﺪ
ﺑﻪ ﻏﺮﻭﺏ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ
ﭘﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺑﻐﺾ …
ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﯼ ﺧﯿﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ
ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﯽ .…
βĕňĭm Ŷâňĭmđâ Đĕğĭłŝĭň Âmâ ; Ħĕp Ăκłĭmđâŝĭň
سپاس ها 893
سپاس شده 2150 بار در 1181 ارسال
دوباره می نویسم ...
می نویسم از تنهاییم
و سکوت پر از حرفم ؛ حرفهایی از جنس بغض ...
و آسمانی تیره تر از شب ، ابری ، در حسرت ستاره ...
دوباره می نویسم ...
می نویسم از خاطرات دورم
خاطرات شفافی که گذر زمان ماتشان کرد ... به سرعت عمر آدمی ؛
و تنها غباری از حسرت بر دلم به جای گذاشتند .
دوباره می نویسم ...
می نویسم از دل تنگم ...
دلی که همه ی برگهای درخت امیدش ریخته ...
نه! هنوز یک برگ باقی مانده ........... خدا !
و دوباره می نویسم ...
این بار از خودم :
خسته ام ...
مے روے و بـہ دیوانـہ هاے شهر یڪ نفر اضافـہ مے شود . .