13-11-2014، 09:39 PM
در این تاپیک دلنوشته های خودتونو بذارین....
کلمات کلیدی |
جامع دلنوشته ها |
دلنوشته ها(جامع)
|
|||||||||||||||||||||
13-11-2014، 09:39 PM
در این تاپیک دلنوشته های خودتونو بذارین....
دست هایم را ب طرف آسمان بردم تا از خدایم طلب صبر کنم ناگهان فریاد زاری کودکی را شنیدم که ♥ با نهایت درد فریاد میکشید خدااااا ♥ ناگهان دستانم پایین آمدم ♥ ب سمتش نگاهی کردم ♥ دیدم داخل جوبی افتاده و از شدت درد ب خودش میپیچه ♥ بلندش کردم و سعی در دلداریش دادم ♥ ولی نشد ♥ کودک بیچاره از دردی میرنجید ♥ که از این درد کشیدن هیچ گناهی نداشت ♥ با خودم فکر کردم♥ گفتم ما ک همه زندگیمون غرق در گناهه ♥ چرا باید عذاب نکشیم♥ باز دستم رو بالا گرفتم♥ گفتم خدا....♥ من صبرت رو نمیخوام...♥ ب بزرگیت قسم ب این کودک صبر بده ک تا آخر عمرش♥ هرچند محدود بتونه این دردو تحمل کنه...♥ خدایا....♥ بی کسی توی دنیایت عجــــــــــــیــــــــــب ♥ خانمان سوز است ♥
وقتي از دوست داشتن كسی مطمئن نيستي•حق نداری• دستاشو بگيري كه به دستات عادتش بدی ○○○ وقتي كسي رو سهم خودت نميدوني•حق نداری• پيچ و تاب بدنش رو زير و رو كنی ○○○ وقتي موندنی نيستي•حق نداری• از آينده های خوش باهاش حرف بزنی و براش رويا بسازی... وقتی دلت به بودنش شك داره •حق نداری• بهش بگی•عشقم• ♥♥♥وقتي هميشه دنبال يه حرفی،بحثی،سندی، بهانه ای كه تركش كنی •حق نداری•ادعای دوست داشتن كنی○○○ وقتي به اعتماد كسي تكيه گاه شدی ... "حق نداری" زمينش بزنی ○○○ اگه همه اين كارو كردي فارغ از جنسييتت ♥مـــــردیـــــ♥
15-11-2014، 05:06 PM
♥♥♥ ♥♥♥ مهربانی را اگر قسمت کنیم من یقین دارم به ما هم میرسد آدمی گر ایستد بر بــام عشق، دستهایش تا خدا هم میرسد ♥♥♥ ♥♥♥
When the going gets tough,The tough gets going
19-03-2015، 12:15 PM
هنوز گم می شوم در هر خاطره ای که تو در آن پیدا می شوی ♥♥♥♥♥♥
19-03-2015، 12:41 PM
گاهــــــے چه اصـــــرار بــــيهوده ايســـــت...
اثــــبات دوســــــت داشـــتنمان به آدم ها ، مــــــعرفت هاے بی جايمان... مـــــهربانے كردن هاے الـــكيمان ... بها دادن هاے بــــــيش از حدمان ... تــــلاش هاے بے مورد براے حفظ رابـــطه هايمان ! وقتے براے آدم هاے امروزے خوبے و بدے يكے اســـت ! بیش از حد "حوا" بودن تاوان سنگینی دارد.... وقتی آدمت "آدم" نیست!!!
خدایا شکرت
19-03-2015، 12:44 PM
اين متن .خيلي تكه .تاپه .بي نظيره همتا نداره
هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود . استاد سوالی را از لیلی پرسید ، لیلی جوابی نداد ، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت اما لیلی هیچ نگفت . استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد . لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس ، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت: دیوانه ، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی . لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت . استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت : لیلی نه کر بود و نه لال ، از عشق شنیدن دوباره صدای تو ، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد ، اما از ضربه اهسته دست تو اشکش در آمد ، من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی . مجنون کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی!
خدایا شکرت
|
موضوعات مشابه ... | |||||
موضوع | نویسنده | پاسخ | بازدید | آخرین ارسال | |
دلنوشته های دلنشین | payiiz | 2 | 2,086 |
15-12-2015، 01:43 PM آخرین ارسال: 0212 |