اکبرعبدی تعریف میکند:
یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود. از ماشین پیاده شد بدون کاپشن. گفتم: حسین این جوری اومدی از خونه بیرون؟ نگفتی سرما میخوری؟! کاپشن خوشگلت کو؟ گفت: کاپشن قشنگی بود،نه؟ گفتم: آره! گفت: من هم خیلی دوستش داشتم ولی سر راه یکی را دیدم که هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت. ولی من فقط دوستش داشتم……
ممنون از موضوع جالبتون من تقریبأ اصلأ با حسین پناهی آشنایی نداشتم امروز زندگی نامه وسخنانشو خوندم فوق العاده مفید و زیبا بود
مر30
و اما تو! ای مادر!
ای مادر!
هوا همان چیزی ست که به دور سرت می چرخد
و هنگامی تو می خندی
صاف تر می شود…
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر, مهر مادر, جانشین ندارد ، شیر مادر نخورده مهر مادر پرداخته شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچکس حقیقت من را نشناخت
جز معلم ریاضی عزیز ام
که همیشه می گفت:
گوساله ، بتمرگ
ماندن به پای کسی که دوستش داری ، قشنگ ترین اسارت زندگی است !
وقتی کسی اندازت نیست ، دست به اندازه ی خودت نزن . . .
این روزها ” بی ” در دنیای من غوغا میکند !
بی کس ، بی مار ، بی زار ، بی چاره بی تاب ، بی دار ، بی یار ،
بی دل ، بی ریخت ، بی صدا ، بی جان ، بی نوا
بی حس ، بی عقل ، بی خبر ، بی نشان ، بی بال ، بی وفا ، بی کلام
، بی جواب ، بی شمار ، بی نفس ، بی هوا ، بی خود ، بی داد ، بی روح
، بی هدف ، بی راه ، بی همزبان
بی تو ، بی تو ، بی تو . . .
اجازه . . . !
اشک سه حرف ندارد ، اشک خیلی حرف دارد !