موبایل روز

نسخه‌ی کامل: به این جملات فکر کن
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
سن چیست؟
تعداد دفعاتی است که شما به دور خورشید چرخیده اید و این پدیده هیچ ربطی به سطح شعور، سواد و فرهنگ شما ندارد.
- استیو جابز
محال است بارانی از محبت به کسی هدیه کنی
و دست های خودت خیس نشود
چه زیباست
بی قید و شرط عشق بورزیم
بی قصد و غرض حرف بزنیم
بی دلیل ببخشیم
و از همه مهمتر
بی توقع
به تمام موجودات
محبت کنیم …
عجیب است که مردم چقدر برای مبارزه با شیطان تلاش می کنند
اگر همین انرژی را صرف عشق ورزیدن به همراهانشان کنند،
شیطان در تنهایی خود خواهد مُرد.
"هلن کلر"
بی پولیه دم عید...خیلی تأمل داره ها بهش خوب فک کنین Biggrin.gif
یاد بگیر جانم !
دوست داشتن
برای خاطر چشم و ابرو نمی ماند
عشق
به احترام اندام تراشیده ی هیچکس
رویِ پاهایش نمی ایستد
فراموش نکن
برجسته ترین لباس ها
آخرسر جایش گوشه ی کمد
لا به لای یک دنیا
لباس های خانگی گشاد
که تو را هم بستر رویاهای شیرین شبانه
می کنند
جا خوش می کند
یادت نرود
دنیا دنیا لوازم آرایش هم که داشته باشی
با یک آب
تمامش پاک می شود
و تو می مانی!
خود تو
که به گمانم
یادت رفته وقتی لبخند می زنی
زیباترین مخلوق خدایمان را
نشان دنیا می دهی
به دلت بسپار
اگر کسی آمد
که خود تو را
که روزهایی می رسد
که هیچ حوصله ی
آراسته بودن را هم نداری
نگاه خواهانش را به تو بدوزد
و بگوید :
امروز کدام یک از لبخند هایت را پوشیده ای
که اینقدر دلنشین تر شده ای ؟
خودش را بسپارد به روزگارش
تا تو بشوی
بانوی لحظه هایش ... !
پیرمردی هر روز تو محله می دید پسرکی با کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کند…
روزی رفت ی کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش…
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟!…
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه!
پسرک گفت پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم که کفش ندارم…
(دوست خدا بودن سخت نیست…)
گمگشته
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم

دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم بجامش کرد

اگر از شهد آتشین لب من
جرعه ای نوش کرد و شد سرمست
حسرتم نیست زآنکه این لب را
بوسه های نداده بسیار است

باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم

باز هم می توان به گیسویم
چنگی از روی عشق ومستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد

باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
می دهندم بسوی خویش آواز

باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او می گفت
تکیه گاهیست بهر آلامش

زانچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست

کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده، داد می خواهم
دل خونین مرا چکار آید
دلی آزاد و شاد می خواهم

دگرم آرزوی عشقی نیست
بی دلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر باو باشد

او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را

فروغ فرخزاد
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
اين دگر من نيستم، من نيستم
ای شب از رويای تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
ای به روی چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش
همچو بارانی که شويد جسم خاک
هستيم زآلودگی ها کرده پاک

ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سايهء مژگان من
ای ز گندم زارها سرشارتر
ای ز زرين شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها
با توام ديگر ز دردی بيم نيست
هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست

ای دل تنگ من و اين بار نور؟
های هوی زندگی در قعر گور؟

ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر که در خود داشتم
هرکسی را تو نمی انگاشتم

درد تاريکيست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرک کينه ها
در نوازش، نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در کف طرارها

آه، ای با جان من آميخته
ای مرا از گور من انگيخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
جوی خشک سينه ام را آب تو
بستر رگهايم را سيلاب تو
در جهانی اينچنين سرد و سياه
با قدمهايت قدمهايم براه

ای به زير پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گيسويم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه، ای بيگانه با پيرهنم
آشنای سبزه واران تنم
آه، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمين های جنوب
آه، آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سيراب تر
عشق ديگر نيست اين، اين خيرگيست
چلچراغی در سکوت و تيرگيست
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد

اين دگر من نيستم، من نيستم
حيف از آن عمری که با من زيستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خيره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پيکرت پيرهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم
شاديم يک دم بيالايد به غم
آه، می خواهم که برخيزم ز جای
همچو ابری اشک ريزم های های

اين دل تنگ من و اين دود عود ؟
در شبستان، زخمه های چنگ و رود ؟
اين فضای خالي و پروازها؟
اين شب خاموش و اين آوازها؟

ای نگاهت لای لائی سِحر بار
گاهوار کودکان بيقرار
ای نفسهايت نسيم نيمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنيا های من

ای مرا با شور شعر آميخته
اينهمه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی

فروغ فرخزاد
اینو حتما بخونین Heart.gifلاوووو ایت❤❤❤


پاسخ فروغ به شعر سیب حمید مصدق

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
فروغ فرخزاد
اینم از شعر چند شاعر در جواب شعر سیب حمید مصدق(واقعا زیباست❤)
شعر سیب از استاد حمید مصدق و پاسخ از خانم فروغ فرخ زاد و پاسخ با

سیب

تـــــوبــه مـــن خندیدی و نمیدانستی

مـــن به چه دلهره از باغـــچه همســـایه

ســــیب رادزدیدم !

باغبــــان ازپی مــــن تنددوید

ســــیب دندان زده را دست تودید

غضب آلــــود به من کردنـــگاه

ســـیب دندان زده ازدســت توافتادبه خــــاک

و تـــو رفتــی وهنـــوز سالهــــاست

که درگـــوش من آرام آرام

خش خش گام توتکرارکنان میدهد آزارم

ومن اندیشه کــنان

غرق این پنــــدارنم

که چرا باغچه کوچک مــا ســـیب نداشت.... .


پاسخ فروغ



مـــن بــه توخنـــدیدم

چــون کــه میدانســـتم

تو به چه دلهره ایی ازباغچــه همــسایه

ســیب رادزدی

پـــدرم ازپـــی توتند دوید

ونمـــیدانستی باغــبان باغــچه همسایه

پـــدرپـــیرمـــن است.

مـــن به توخنـــدیدم

تاکـــه باخــنده به تــوپـــاسخ عشق تـــوراخالـــصانه بدهم

بـــغض چشـــمان تـــولیـــک

لرزه انداخت به دستان من و

ســــیب دندان زده ازدســت مــــن افتادبــه خـــاک

دل مـــن گفت : بــــرو

چون نمیـــخواست بـــه خاطر سپارد

گریــــه تلخ تـــورا...

ومـــن رفتم وهنوز سالهاست

که درذهـــن من آرام آرام

حیرت وبغــــض توتکرارکنان

میــــدهد آزارام

ومــــن اندیشه کنان غرق دراین پندارم

کـــه چه میشد

اگـــرباغچه خانـــه ی ما

ســـــیب نداشـــت!

ناگفته های باغبان

من چه می دانستم، کاین گریزت ز چه روست؟

من گمانم این بود

که یکی بیگانه

با دلی از این کلمه استفاده نکنید در غیر این صورت محروم میشوید و داسی در دست

در پی کندن ریشه از خاک

سر ز دیوار درون آورده

مخفی و دزدانه...

تو مپندار به دنبال یکی سیب دویدم ز پیت

و فکندم بر تو نگهی خصمانه!

من گمان می کردم چشم حیران تو چیزی می جست

غیر این سیب و درختان در باغ

به دلم بود هراسی که سترون ماند

شاخ نوپای درخت خانه...

و نمی دانستم راز آن لبخندی که به دیدار تو آورد به لب

دختر پاکدلم، مستانه!

من به خود می گفتم: «دل هر کس دل نیست!»

هان مبادا که برند از باغت

ثمر عمر گرانمایه تو،

گل کاشانه تو،

آن یکی دختر دردانه تو،

ناکسان، رندانه!

و تو رفتی و ندیدی که دلم سخت شکست

بعد افتادن آن سیب به خاک...

بعد لرزیدن اشک، در دو چشمان تر دخترکم...

و تو رفتی و هنوز

سالها هست که در قلب من آرام آرام

خون دل می جوشد

که کسی در پس ایام ندید

باغبانی که شکست بیصدا، مردانه...

؟؟؟

شعر اقای جواد نوروزی از زبان سیب


دخترک خندید و

پسرک ماتش برد !

که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده

باغبان از پی او تند دوید

به خیالش می خواست،

حرمت باغچه و دختر کم سالش را

از پسر پس گیرد !

غضب آلود به او غیظی کرد !

این وسط من بودم،

سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم

من که پیغمبر عشقی معصوم،

بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق

و لب و دندان ِ تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم

و به خاک افتادم

چون رسولی ناکام !

هر دو را بغض ربود...

دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:

" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:

" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "

سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !

جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،

همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:

این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت!
به درخت نگاه کن؛
قبل از اینکه شاخه هایش نور را لمس کند
ریشه هایش تاریکی را لمس کرده
که برای رسیدن به نور باید از تاریکی ها گذر کرد...