تو قلم بر حکم داور میبری
من ز دیوار ، تو از در میبری
یا رب این آتش كه بر جان من است
سرد كن زان سان كه كردی بر خلیل
لطفی کن و در خلوت محزون من ای دوست
آرام و قرار دلِ دیوانه ی من باش
مو به مو دام فریب دل دانای منی
پای تا سر پی تسخیر سراپای منی
یاد باد آن كه رخت شمع طرب میافروخت
وین دل سوخته پروانه ناپروا بود
دلےدارم ڪه تـاوانـش غـم تـوسـت
خــریــدار نــگیــن خــاتــم تـوسـت
بهـشتـے راڪـه دارم درخیــالــم
تـمــام لــذتــش درعــالـم تـوسـت
تــنــهــا نــه مـن از شـوق سـر از پـا نـشـنـاسـم
یک دسته چو من عاشق بی پا و سر اینجاست
توخود ای گوهر یکدانه کجایی آخر
کز غمت دیده مردم همه دریا باشد