در میان اشکها پرسیدمش:
خوشترین لبخند چیست ؟
شعله ایی در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گونه اش آتش فشاند
گفت:
لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من زجا برخاستم
بوسیدمش
شرمیست در نگاه من اما هراس نه
کمصحبتم میان شما، کم حواس نه
چیزی شنیدهام که مهم نیست رفتنت
درخواست میکنم نروی، التماس نه
همصحبت تنهایی من باز کجایی
امروز خرابم، نکند دیر بیایی
من عاشق چشمان یکی دلبر ظالم
جز عشق نکردم بخدا هیچ خطایی
یکی را چو سعدی دلی ساده بود
که با ساده رویی در افتاده بود
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش
شب چو مهتاب چراغ افروزد
به جوانان ره عشق آموزد
ديدي اي دل كه غم عشق دگر بار چه كرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد
مادر هستی ام به امید دعای توست
فردا کلید باغ بهشتم رضای توست
تو را مي خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
تويي آن آسمان صاف و روشن
من اين كنج قفس مرغي اسيرم